به آدمها فکر میکنم به قصههایی که خواستم بنویسم و رهاشون کردم به آهنگهایی که به دور کلمات میپیچن و روی تن ظریفشون بوسه میزنن به قصهای فکر میکنم که نوشتم، مینویسم و من رو میترسونه به قصهای که پر از اشخاص ناآشنا، رازها و سکوته و روی زمین میشینم، گذشته رو توی دستام میگیرم و میبینم که چطور مثل شن از لا به لای انگشتهام گذر میکنه چون گذشته رو نمیتونی توی دستات بگیری؛ مثل آینده، مثل آهنگها، قصهها و آدمها چون آخر قصه رو نمیدونم اما میخوام بنویسم میخوام به صدای خودم گوش بدم چونچون انجامش ندادم و قصهام برام ناآشنا شد میترسم چون قدمهای بزرگی توی این قصه برداشتم و هر چیزی تاوانی داره فکر میکردم نداره و حالا میبینمش قصهها چطور به پایان میرسن؟ من نویسندهام اما خیمهشب باز نیستم و نمیتونم همه چیز رو توی دستم بگیرم این رو اینجا مینویسم، که یادم بمونه شاید یه روزی برگشتم، نگاهش کردم و میخوام اون موقع ببینم قصهی من چطور ب
اشتراک گذاری در تلگرام